رهیافت جنوب؛ به قلم ابراهیم متینسیرت؛ دم صبح بود، شیرینترین لحظات خواب. شش و نه دقیقه و چند ثانیه ۱۲ مهرماه برای اهالی منطقه چلو شهرستان اندیکای خوزستان به مانند تیکتیک ساعت برای همیشه کابوسوار تکرار میشود. زمین شروع به لرزیدن کرد، سنگ بر روی سنگ بند نشد و اهالی خانه خراب شدند. چند ثانیه بیشتر طول نکشید، اما همین قدر کافی بود که هرچه که داشتند به تلهای از خاک تبدیل شود. مگر چه داشتند که ازشان دریغ شد، دیوار سنگی و سقف کاهگِلی. صدای شئون و زاری از هر طرف به گوش میرسید. پیر و جوان همدیگر را خطاب میکردند، ای کاش هیچ جان نداده باشد، ای کاش هیچکس زیر آوار نمانده باشد و ای کاش هیچکس خانه خراب نشده باشد.
قبل از زلزله؛ تازه از ییلاق آمده بودیم و هنوز بار و بُنه جمع بود. سیاهچادرها بار چهارپایان و میخ و ستون بر زمین. به رسم کوچنشینی روزهای اول زمین و چند تکه سنگ فرش و آسمان سقفمان بود. بودند کسانی که اتاقهای سنگی را ترجیح دادند و سوسوی ستارگان را از لابلای دیوارهای سنگی تماشا میکردند و کمکم خوابشان میبرد.
زورهی گرگها و پارس سگان گله موسیقی هر شب بود. موسیقی دلنشینی که خبر از آرامش میداد و مادران از دلش هزاران لالایی میسرودند.
آن شب اما کمی عجیب بود. آسمان صافتر از همیشه بود هرچه دنبال آن تکه ابری که گوشهی آسمان را پر کرده بود، با عبورش ستارهها را میشماردیم، پیداش نبود. زورهی گرگان به مرثیه بیشتر شبیه بود و اینبار سگان گله همراهشان بود و قصدی برای دور نگه کردنشان نداشتند.
مادر وقتی از به خواب رفتن آخرین نفر مطمئن شد، فانوس به دست سری به آخور و مرغ و خروسان زد. دم صبح بود، شیرینترین لحظات خواب. شش و نه دقیقه و چند ثانیه، زمین و زمان لرزید و گویی محشر کبری به پا شد. صدای شیون و زاری از هر طرف به گوش میرسید و هرکس عزیزش را صدا میکرد.
سقفهای کاهگِلی خودشان را به زمین رساندند و دیوارها از عرش به فرش رسیدند. خانهای نمانده و خانه خراب شدیم. این بار نور خورشید نه از باختر بلکه از هر طرف تابیدن گرفت و روز را روشنتر از همیشه میدیدم.
صبح که قد علم کرد تازه فهمیدم چه بر سرمان آمده و تا چشم کار میکرد، خانههای ویران میدیدم. هرچه داشتیم و نداشتیم زیر آوار ماند.