چهارشنبه، 07 مهر 1400 00:00 کد مقاله : 14000707003
امین روانان
دود غلیظ همه جا را گرفته بود، نفس‌ها به شماره افتاده بود به هر طرف که نگاه می‌کردی، شراره‌های آتش زبانه‌ می‌کشید. هرچه می‌گذشت بارقه‌های امید کم‌رنگ‌تر می‌شد و مجال فراری ...
وقتی عشق سراسر وجودت رخنه کرد

رهیافت جنوب؛به قلم ابراهیم متین سیرت؛ ای کاش همه‌‌چیز کابوس بود و هرچه زودتر با تلنگری پایان می‌یافت. اما گرمای بی‌امان و تنگی نفس حکایت از واقعیتی ناگزیر داشت. صدای ناله‌های مادر به سختی شنیده می‌شد، نمی‌دانستم آیا فرصتی می‌شود که بازهم عزیزانم را ببینم. از همه‌چیز و همه‌کَس بریدم.

خدا خدا می‌کردم، خنده‌های پسرم، نگاه مهربان دخترم و گرمای وجود همسرم را حتی برای چند لحظه حس کنم. آنقدر غرق افکار خوش بودم که اگر صدای شکستن شیشه‌های اتاق‌خواب نمی‌آمد، یادم می‌رفت آتش خانه را احاطه کرده. سوز چشم و اشک‌های بی‌اختیار با نفس‌های به شماره افتاده و ناله‌های یکی در میان مادرم، به مانند قطار بازی در تکرار بی‌پایان، زمان را به جلو می‌برد. 

در آنی صحنه عوض شد، صدای همهمه چند نفر به گوش می‌رسید. در خانه را هر طور که شده باز کردند و وارد شدند. تنها چیزی که یادم مانده، چند انسان است که لباسی شبیه آدم آهنی به تن داشتند. مادرم بیهوش بود، من هم یکی‌ در میان چشم‌هایم را باز و بسته می‌کردم. 

هرجا که پا می‌گذاشتند، آتش را سرد می‌کردند. هر چقدر من فکر فرار از آتش و گرما داشتم، آنان با تمام وجود به دل خطر می‌زدند. نامشان آتش‌نشان، نشانشان دلیری؛ دلی بزرگ، سری نترس و شجاعی بی‌مانند. 

آتش که سرد شد، هر کدام به گوشه‌ای از خانه سر زد و وجب به وجب گشتند. تا خیالشان راحت نشد، محل را ترک نکردند. ناجیانی که جان‌برکف، شبانه‌روز در تکاپوی نجات انسان‌ها و مهار خطر هستند.

آری این چند سطر گوشه‌ای از زندگی  دلاورانی است که با عشق نفس می‌کشند و با ترس بیگانه‌اند.

آتش‌نشان شغل نیست، عشق است.
درود بر روح شهدای خدمت

*ابراهیم متین‌سیرت*

نظر جدید
پربازدیدها