.یادته از صحرا برمیگشتی و با صدای بلند سلام میکردی. از هرطرف خونه یکی از خواهران جواب میداد. چاییرو که نوش جان میکردی، با دستای مردونهات درد پای مادر رو آروم میکردی و با صدایی لرزان میگفتی؛ مادر چیکار کنم حالت بهتر بشه؟ چیکار کنم از من راضی باشی؟یاد ندارم صدات رو بلند کرده باشی یا خدایی نکرده تو صورتم اخم کنی
داداش پنجتا خواهر بودی و یل یک روستا. هرکس هر کاری داشت، با خیال راحت به سیدمحمد میسپرد. آخه روی هیچکس منتی نداشتی خالص بودی و مَشتی.
یادمه یه روز با دستهای گلآلود و زخمی آمدی خونه، کمی هم ناراحت بودی. نگرانی تو چهرهات موج میزد. وقتی آرومتر شدی، پرسیدم ؛ چیشده؟
برگشتی گفتی: از صبح با دست خالی زمین مشتی حسن را آماده کردید. آخه هیچ وسیلهای برای آماده کردن نداشته. تو و چند تا از دوستات دور ورش رو گرفتید. از این کارا زیاد میکردی.
پروانهوار دور بابات میچرخیدی. محال بود کاری ازت بخواد و تو اما و اگر کنی.
وقتی باهات حرف میزد، از شدت حجب و حیا سرت را بالا نمیگرفتی.
مثل کوه استوار و مثل یه رویا کوتاه بودی.
محمدجان رفتی و داغ به دلمان گذاشتی!
محمدجان باورش سخت که نبودت به چهل رو رسید. هنوز هم اتاقت همونجور چیدهاس.
محمدجان دورت بگردم، رفتی و دنیارو تیره تار کردی.
محمدجان رفتی و یک روستا رو خاموش کردی. محمدجان با رفتنت کمرمان شکست.
محمدجان یادته نزدیک محرم که میشد، چند نفری جمع میشدید و هئیت رو آماده میکردید.
وقتی اسم امام حسین (ع) میآمد اشکات تو چشمات جمع میشد و زار زار گریه میکردی.
زائر کربلا، مرید حسین، چه زود تنهامون گذاشتی!
محمدجانم!
جوون مادر، امید مادر، مونس مادر، همدم و همنفس مادر، شاید برای همیشه صدات به گوشم نرسه.
شاید دیگه گل رویت رو دیگه توی چارچوب در نبینم.
شاید گرمای وجودت رو توی خونه حس نکیم، اما بدون این خونه و همهی روستا خاطرات را تا ابد همراه خودش داره.
محمدجان روستای راک شهرستان دهدشت آرامگاه ابدی تو هست.
محمدجان شیرم حلالت