رهیافت جنوب؛ به قلم کنشگر اجتماعی ابراهیم متین سیرت؛ ۳۳ سال پیش، یه روز داغ توی نیزارهای هور یوسف قصهی ما در آغوش مادر آروم گرفت. مادر ۲۲ سال یوسف رو بقل گرفته بود و دلش نمیاومد جگرگوشهشو رها کنه، تا اینکه گریههای دلتنگی و بیقراری مادر امانش را برید و نشونه داد که بیاید و ببینید که توی این مدت صدای لالایی من، مونس هر شبش بود. میگفتند، از آخرین روزی که به جبهه رفتی و برنگشتی، چشمش به در است که بیایی بلند صدا کنی: مادر. همین فقط همین دلش را قرص میکرد و امید به بازگشت را زنده نگه میداشت.
یک روز که بچهها به سراغش رفتند و خواهش کردند، خبر شهادتت را اعلام کنند، با نگاهی پر از مهر و صدایی لرزان گفت: آخر بیانصافها مادر که نیستید، بعد از این همه انتظار و آب و جارو کردن خانه برای برگشتن نور چشمانم، بگویم گرمای وجودم به دیدنم نمیآید.
راست میگفت، ذکر شب روزش همین بود، مادر کجایی، عزیز دل کجایی، راستی میدانی بابا رفت. آنقدر بیقرارت بود که دیگر عنان از کف داد خودش به سراغت آمد، میگفت میروم شاید نشانی بگیرم و برایت بفرستم. بیا و نشانهای بده و دلم تکهتکهام را آرام کن.
دیگه باید برمیگشتی پیش عزیزت. یه شب که مثل همیشه مادر با خیال آمدنت به خواب رفت، رفتی و همهچی بهش گفتی، کلمه به کلمهشو یادمه:«مامان! دیگر بسه. چشم انتظار نمان. هرچه بچهها گفتند قبول کن چرا انقدر خودت را اذیت میکنی؟» اونم جواب داد: «یعنی میگویی من منتظرت نباشم اگر منتظرت نباشم که میمیرم».
صبح که شد، حال مادر عوض شده بود، تو چهرهاش شادی و غم را باهم میدیدی. آخه علیرو دیده بود. آره علی یوسف گمگشتهای بود که بعد از ۲۲ سال به کنعان دل مادر برگشته بود. غم چهرهاش از این بود که دیگه قرار نبود علیرو توی چارچوب در ببینه.
علی برای مادر ۲۶ ساله موند. با همون چهرهای که وقتی میخندید، دنیا برای مادر گلستان میشد. از اون شب به بعد تا زمانی که پیکرترو در آغوش گرفت، اشک چشماش مثل ابر بهار جاری بود. وقتی کنارت نشست، آروم و مادرانه بدون اینکه کسی متوجه بشه زیر لب گفت:«مادر! چشمانم! خوش آمدی مادر! 22 سال چشم انتظارت بودم، چشمهایم رفتند، پدرت رفت، خواهرت رفت، پیکرت را ندیدند. من هم ندیدم. دعایم کن که خدا به من یا صبر دهد یا من را پیش خودت بیاورد. مادر هرکاری برایت کردم حلالت باشد تو من را حلال کن عزیز دلم! پسرم! نور چشمم! به تو افتخار میکنم. برای دفاع از وطنت رفتی خدا را شکر که به وطنت برگشتی. آرزو داشتم تو برایم فاتحه بخوانی و جنازهام را بلند کنی. حالا من برایت فاتحه میخوانم خدا را شکر این آرزویت بود. هر موقع مینشستی میگفتی خوش به حالش هرکس با حضرت زهرا محشور شود به آرزویت رسیدی عزیز دلم. اخلاقت خوب بود رفتارت خوب بود چه بگویم دیگر؟ کمرم شکست..
وقتی درددل مادرانه تمام شد، دوباره برگشتی پیش خودم، میدونستم برمیگردی. اما اینبار فرق میکرد، آخه اینبار مادرت هم میدونست کجایی و دیگه بیقراری نمیکرد. راستی هنوز هم برای من یوسف هور هستی، میون نیزارهای بلند با صدای پرندگان مهاجری که شاید مثل تو دلشون میخواد، ساکن همیشگی هور باشند.
*ابراهیم متینسیرت*